The Suburban

تکه ی هشتم

The Suburban

تکه ی هشتم

+ چرا بارون؟ 

- منظورت چیه؟

+ بین این همه چیزی که می تونستم باشم چرا بارونِ تو شدم؟

- یادت نمیاد؟ 

+ نمیدونم باید چی رو یادم بیاد.

- تو اون مکانِ مقدس، تو اون لحظه و تو اون نیمه شبه مقدسِ ما بارون شد. همین طوری اومد. بدون هیچ خبری. مثل خودت. و موندگار شد.

+ بارون نمی تونه بره؟

- به همون جایی که ازش اومده؟ نه نمی تونه بره.

+ پس یعنی همیشه یه جا می مونه نه؟

- قطره های بارون تو زمان مرگ شون دو راه دارن. راه اول: بخار میشن و میرن همونجایی که ازش اومدن تا بتونن یه جای دیگه سقوط کنن که البته این برای کساییه که احساس متعلق بودن نمی کردن. 

+ و راه دوم؟

- ادامه دادن به سقوط. تو اعماق زمین اونقدر فرو میرن که فقط به زمین دورشون فکر می کنن. همونجا هم میمیرن. البته تا وقتی زندن به همه چی زندگی می بخشن.

+ فکر کنم من دارم از شدت سقوط تو اعماق عقلم رو از دست میدم.

- دوستت دارم.

+ تا ابد.

 

 

امروز رفتم پیاده روی. 

میدونی عوض لذت بردن از منظره ایی که روبروم بود به چه فکر می کردم؟

"به هیچکس نگاه نکن" 

"چشمات رو از همه بدزد"

میدونی چرا اینا تو ذهنم هر دقیقه رژه میرفتن بارون من؟

به خاطر این نبود که نخواستم چشم های یکی دیگه منو مسحور کنه، یا باعث بشن تورو فراموش کنم.

همش به این خاطر بود چون میترسیدم اون چشم ها رو ببینم و بفهمم که اونا مال تو نیستن و به جای اینکه رو به جلو برم، قدم هام روبه عقب بردارم.

سخت ترین بخشش این نبود ولی.

میدونی وقتی یکی رو داشته باشی که قلبت، روحت، بدنت و دستات رو بهش تقدیم کردی ولی اون به جاش تصمیم میگیره ترکت کنه چی میشه؟

قلبت چروک میشه، روحت کدر میشه، بدنت یخ میزنه و دستات....خنده داره...دستات مجبورن فقط یکی در میون عقب و جلو برن.

چون تو نیستی که بگیریدشون و بچپونی شون تو جیب پالتوی ضخیم مشکیت....مثل همون پول خورده هایی که متعلق به همون تهِ جیبت ان.

 

تو فیلمی که امروز دیدم این دیالوگ رو شنیدم:

 

تضاد دوست داشتن هیچوقت تنفر نبوده. تضاد دوست داشتن، ترک کردنه.

 

ولی چرا بارون؟کی میای این اشک های تموم نشدنیم رو پاک کنی؟

+خوشبختی چیه؟

-هههه خوشبختی؟ چیزی که آممم....مثلا اممم....نمیدونم. من نمیدونم. 

 

چرا همه انتظار دارن تو اتفاقات بدی که برام میفته یه چیز "خوب" پیدا کنم؟ 

چون واقعا، واقعا بعضی چیز ها ورای بد هستن و من بازم باید بگم حتما خیری توش بوده؟

اینا فقط می خوان از قبول کردنش قسر در برن ولی من؟

برای من مهم نیست. چون زندگی برام مهم نیست.

"زندگی یه هدیه اس که باید قدرشو دونست"

شوخی میکنی نه؟ زندگی یه تنبیه ئه....زندگی وجود داره که تو برای کاری که حتی نمیدونیه چیه تاوان پس بدی.

وگرنه این همه درد و شکنجه روحی واقعا لازمه که تو "زندگی" وجود داشته باشه؟

نه. 

و زندگی یه هدیه ی کوفتی نیست.

زندگی درده. 

 

خدا آدما رو درست کرده که از رنج کشیدن شون لذت ببره و هرچند وقت یکبار یه اتفاق خوشایند بهشون میده که اونا فکر کن زندگی ارزشش رو داره.

 

و این زندگی باید تحمل شه.

 

 

 

 

سرم رو برده بودم توی گردنت.

یادته هربار می گفتم "این جا خوده بهشته" و همیشه هم از تکرار کردن دوبارش خندم می گرفت؟

واقعا می گفتم. چون الان اینجا شده جهنم و برای من بهشتی در کار نیست، دیگه نه.

حداقل چشم های همیشه قرمزم اینو میگن.

میدونم، میدونم تو دیگه نیستی. ولی جای تک تک لمس هات هنوز هست. و این چیزیه که منو دیوونه کرده.

چرا خودت نیستی بارون؟ چرا نیستی که این آتیش جهنمی درونم رو خاموش کنی؟

 

 

تایر های سوخته، همه جا

زندگی در خفا

درد پهن شده بر زمین

فراری در کار نیست

ترک های ریز و درشت بر کف ها

درست مثل قلب ها

آب مُرد از تشنگی

اما می خروشد هنوز، اقیانوس بندگی

نورِ کورِ جهانِ ما

سوسو زنان

همراه امید

"شما ها نمرده اید؟"

 

 

همین طور وایساده بودیم، مستقیم روبروی آفتاب.

دست هام رو محکم گرفته بودی، شاید بخاطر سرما؟ نمیدونم، هیچوقت نشد ازت بپرسم.

چرا هیچی نمی گفتی بارون نیمه شبِ من؟ کلماتی که بهشون نیاز داشتی وجود نداشتن؟ یا فکر کردی من نمی تونم از پس سنگینی شون بر بیام؟

چرا جوری به آفتاب خیره شده بودی انگار مال اونی، نه مال من؟

مهم نیست. چون من، نیمه شب همیشیگیه تو، من مال تو هستم.

 

ولی بارون، نمی شد نری؟

"نمیشه تا ابد همینطور تو بغل هم بمونیم؟" وقتی اینو گفتی، منظورت از "ابد" این مدت کم بود؟

نباید میزاشتم بری، باید اونقدر محکم تو بغلم می گرفتمت که استخون بند انگشت هام می شکستن.

اون وقت می موندی نه؟ 

اون وقت تا ابد تو آغوش نیمه شبت می بودی.

 

مسیری در پیش دارم که خودم هم از آن خبر ندارم.

می نویسم و همزمان به پیش می روم.

از روشنایی ها و تاریکی ها.

از مقاومت و فرار ها.

از زندگی کردن ها و مردن ها.

از من ها.