The Suburban

تکه ی هشتم

The Suburban

تکه ی هشتم

چراغ توی خیابون داره سوسو میزنه

سایه بدنم روی پیاده رویه پوشیده از برف به نمایش دراومده

ولی این صحنه انگار نمیخواد تموم بشه

شبحه خاکستریم همونجا وسط صحنه ایستاده، پشت به من

پاهام سر جاشون یخ بستن

اشک روی گونه هام قندیل شده

 

من خیلی وقته بیرون منتظر ایستادم

جلوی ادامه ی حرکت قطار رو گرفتم

ولی گمونم دیگه زورش رو ندارم 

پس میخواد حرکت کنه؟

 

میخوام خودم رو به یه جای گرم برسونم

میخوام برم تو قطار و بگم بلیط برای یه نفر

میخوام ساعتم نیمه شب رو بگذرونه و به سپیده دم برسه

و بالاخره شروع به حرکت کنم

 

پنجره ها بستن

چایی داره سرد میشه

این دردناکه، این سوزاننده س، این تیکه تیکه کننده س

همه چی جا مونده و من با یه پیکر و ساک خالی همراه قطار راه میفتم

 

شبحم اونجا میمونه

میدونی کجا باید پیداش کنی

و وقتی پیداش کردی و محکم بغلش کردی نذار گرماش به پیکرم برسه

یه پوسته خالی با یه جرقه کوچولو هم آتیش میگیره

حواست بهش باشه

مثل همیشه که بود.

 

 

امروز فقط یه خط طلایی تو آسمون بود، بقیه ش ابر های خاکستری و سیاه

قفسه ی سینه م جوری چنگ خورده که گزگز می کنه

کی چنگش زد؟ کسی که هنوز منتظرته، بارون

هیچی کمک نمی کنه، حتی قدم زدن تو جاده ی خاکی و پونزده بار اومدن و رفتن

و نه حتی خیره شدن به درخت توت

بوی خاک خیس خورده میاد

بوی بارون میاد

ولی هر طرف رو که نگاه می کنم تو رو نمی بینم

بارون خودم رو نمی بینم

بارون من دیگه نمی باره

شاخ و برگ های من چطور قراره رشد کنن؟ چطور قراره خشکیده نشن؟ چطور قراره نشکنن و نیفتن رو زمین؟

تا وقتی که اون قدر تو خاک دفن بشن که با تو ملاقات کنن؟

 

این روز ها اون جمله بیشتر تو ذهنم خودش رو به سطح افکارم می رسونه:

"شما از دو جهان کاملا متفاتی اومدین، یکی سیاه و یکی قرمز. به خوبی باهم ترکیب شدین و در کمال تعجب سفید زاده شد، آرامش"

الان من نه سفیدم، نه قرمز و نه سیاه

ذره ای از هر کدوم باقی مونده برام

که ترکیب اونها شده جنگی در شرف آغاز

جنگی بین روح من که مایل به پروازه و تن من که دل از جاذبه نمی کنده حتی با اینکه غرق در گِل شده

جنگی با هزاران اسلحه و تنها یک تلف شده

جنگی که فقط یه بارون به وقت نیمه شب قرار داد صلح رو بر علیه ش بر پا میکنه

اما خیلی وقته که از نیمه شب گذشته و چیزی به سپیده دم نمونده

نور خورشید آتیش گلوله رو می بلعه.

 

 

 

 

من یه قوری ام.

قوری ای که میتونستی باهاش چایی دم کنی یا از نگار های ریز و درشتش لذت ببری.

میتونستی، فقط اگه من نمی شکستم.

من شکستم، هشت روز بعد از خشک شدن سفالم.

منو بهم چسبوندن بدون اینکه درز یا نقطه ایی از نور به درونم نفوذ کنه.

هنوز یه قوری ام.

ولی دیگه دم کردن چایی و یا نقش و نگار هام مفهومی ندارن.

من یه قوری شکسته ام.

من همیشه از جنس سفال نبودم.

من قبلاً از گوشت و استخوان بودم، از گوشت و استخوان واقعی.

حرکت می کردم بدون وابستگی به یه متحرک دیگه.

اما سوختم، جسمم سوخت، روحم سوخت، گوشت و استخوانم سوخت.

خاکستر شدم، یکدست و یکرنگ یه جا ریخته شده بودم.

با آب، مایه حیات، قاتی شدم.

از من یه قوری ساختن.

و حالا برای همیشه روی کانتر آشپزخونه مستقر شدم، به همراه ترس همیشگی شکستنم از سوی ساکنین.

ولی آیا واقعا اونا نمیدونستن که حتی خاکستر بی جان من به اندازه ی خودِ من سسته؟

 

 

 

نگاهم رو از خورشید می گیرم، از روی شرمندگی

خورشید هیچوقت چشم هام رو اذیت نکرد

احساس گناه می کنم، هربار که اینطوری تصمیم می گیرم همه کس و همه چیز رو پشت سر رها کنم

نا امیدشون کردم، خورشید رو، ماه رو، خدا رو

حالا فقط منو رها کن، بیشتر از این توان تحمل ندارم

من هرگز برای این دنیا مقدر نشده بودم

افکارم همیشه جوری به نظر می رسیدن که انگار خوده شیطان اونا رو طراحی کرده

و حالا از هیچکس برای بخشش و رحم درخواست نمی کنم

فقط باید قبل اینکه خورشید ازم رو برگردونه تموم بشم

 

سقوط می کنم، سقوط می کنم، سقوط می کنم

بذار کاملاً غرق بشم، بدون هیچ راه بازگشتی

قسم می خورم به قلب تیکه تیکه شده م

که دست و پا نزنم، که تلاشی برای نجات پیدا کردن نکنم

 

و اون موقع توی آب نفس عمیقی می کشم

اونقدر عمیق که ریه هام از آب پر بشن

و قول میدم هردو چشم هام رو بسته نگه دارم

چون اونا و من هیچوقت لایق نور خورشید نبودیم

حتی در تاریک ترین لحظات

و نه حتی الان که دارم چیزی رو پس میدم که ای کاش هیچوقت مال من نبود.

 

 

پ.ن:تو خوابم داشت بارون میبارید، بارون تابستونی

میدونی که چقدر دوست دارم وقتی که تابستون رو بارون دربرمی گیره

ولی من بارون خدا رو نمی خوام، بارون خودم رو می خوام

چی رو دیگه باید از دست بدم وقتی که حتی نمی تونم تو پاییز و زمستون هم ببینمش؟

چند وقته می گذره؟

از کی دیگه ثانیه ها رو نشمردم؟

قبلاً این صحنه رو تصور کرده بودم. صحنه ایی که مجبور میشم با "خونه" روبرو بشم.

بهت گفتم اگه تو اونجا نباشی هیچوقت قرار نیست "خونه" صداش بزنم؟

اونجا الان فقط یه ساختمونه که چون هیچکس توش زندگی نمی کنه متروکه شده.

ولی ردِ تو هنوز مونده، چون دیوار های اون ساختمون همیشه مرطوبه.

حتی اونا هم نمی تونن رهات کنن.

سخته برام، خیلی سخت.

تو تصوراتم راحت تر بود. حتی دیدن باغچه ی جلوی در هم عذاب آوره.

چرا گل ها پژمرده شدن؟ مگه این چند وقت بارون خوبی نبارید؟

فهمیدم، اینا هم بارونِ همیشیگیه خودشون رو می خوان.

نتونستم حصار باغچه رو باز کنم، زنگ زده بود.

تناقضه، ولی حتی حصار هم در نبود تو، بارون من، زنگ زده.

میدونی اصلا احساس خوشامدگویی نداشتم.

احساس می کردم تک تک اجزای اون ساختمون بهم میگن "از جلوی چشم هامون دور شو"

داشتم خفه می شدم.

دیوار های ساختمون هم همینطور، دارن از حجم اون همه اشک خفه می شن.

یعنی این خونه کی فرو می پاشه؟

بعد من؟ یا قبل از من؟

چند وقتیه سعی می کنم باز برات بنویسم، از همون استعاره ها...

ولی نمی تونم، دیگه نمی تونم استعاره ایی به اون اندازه قوی برای تحمل وزن معنی تو پیدا کنم.

ساده می نویسم " تو رو از دست دادم"

به امید اینکه ساده-

نه، هیچ چیز ساده ایی وجود نداره.

یه کلمه هم نگو

از این بدترش نکن

نور دیگه چشم هامون رو ترک کرده

و زمان، ما رو به حال خودمون ول کرد

پایین رو نگاه نکن

آتیشی که روشن کردی خاموش شده

جرئت داشته باش و دستم رو بگیر

این ما بودیم که شروعش کردیم و ماییم که باید تمومش کنیم

زیاد بهش فکر نکن، فقط یه قدمه

یه قدم با بالغ شدن فاصله داریم

و بعدش به عنوان گل موردعلاقه ی خودت رشد می کنیم

یا شاید هم اون درختِ سبز بزرگ که تو ذهنم همیشه درحال رشد بوده

همه چیز تو دست های تو هستش

یه قدم جلو یا یه قدم عقب

عزیزم، هردو برات پشیمونی میارن

 

 

برو و ژاکت قهوه ایت رو بیار و تنت کن

وقتشه که همه چیز و همه کس رو پشت سر بذاریم

یادمون بیاریم کی بودیم، و همیشه کنار هم بمونیم

آسمون هم همیشه آبیه، نه ابری نه بارونی، مهم نیست چی بشه

چون ما برای اولین بار انتخاب کردیم که کی باشیم

و ما می تونیم تا ابد اینطوری بمونیم و با خداحافظی های دنیای فانی خداحافظی کنیم

 

ما به عنوان گل موردعلاقه ات از میون خاک رشد می کنیم و به سطح زمین می رسیم

یا همون درخت بزرگ سبز که قبلاً توی خواب هام می دیدم

و تو دیگه مجبور نیستی منو اینطوری ترک کنی

ولی عزیزم، همه ی اینا الان توی دست های تو هستن

همینطور اینکه چطوری تموم بشیم.

 

حرف هایی که من، منِ متحرک باید اون شب بهت می گفتم.

دستم جای همیشگیش بود، توی دست تو.

هوا گرم بود، ولی همیشه هوای اطراف دست هامون متعادل بود.

انگاری که بهمون می گن "فقط دست های هم رو بگیرین"

روی جاده ی خاکیِ منتهی به قبرستون.

ولی ما از کنارش گذشتیم، با اینکه ردپا ها ما رو به اونجا می رسوندن.

ولی ما از کنارش گذشتیم درحالیکه من دست هات رو محکم تر از قبل فشار دادم.

چون ما، چون من و تو سعی داشتیم انکارش کنیم

سعی داشتیم تموم شدن مون رو انکار کنیم.

اما حالا هم می تونیم؟

راهی که اون روز ساختیم، به اون درخت توت ختم شد.

همونی که که انگار دو درخت بودن ولی یکی بودن و مایی که انگار دو نفر بودیم ولی یکی بودیم.

زیبا.

و اما توت ها، نه اونقدری رسیده بودن که موقع کندن له بشن و نه اونقدر نرسیده بودن که زیر دندون ترش مزه بشن.

مناسب.

مناسب مثل ما. متعادل مثل ما. میرا مثل ما.

و زمانی که بیش از حد برسن، از روی درخت میفتن، درست مثل ما.

چون شاخه ی درخت فقط تا حدی توان نگه داریشون رو داره، درست مثل دنیای ما.

تو خیلی خوب میدونستی که کرکس ها

بر روی لاشه ی رابطه ی پدر و مادرت شروع به پرواز کردن
ولی باز منتظر موندی.
امیدوار بودی که اون صفحه های گرامافون بیان وسط و یه روز خوب رو براتون بسازن.
ولی همه میدونن، همیشه الکله که پادرمیونی میکنه
یا دود سیگار.
چیز جدیدی نیست.
حداقل نه برای دختری مثل تو.
کاری هم از دستت بر نمیومد.

من میتونستم توی خط چشمی که همیشه میکشیدی ببینمش

که چطور تو زندگیت همه چی سیاه بود یا سیاه شد.

من هم خیلی خوب میدونستم که از رابطه ی تو و اون هیچی نمونده
پس منتظر چی بودی؟
اون اصلا به تو بیشتر از اون آشغال هاش اهمیت میداد؟
ولی من میدونم
که همیشه پای الکل وسطه
یا دود سیگار
چیز جدیدی نیست
وقتی افرادی مثل تو
در بیست و دو سالگی می میرند.

میدونم که نمی تونم جوری که زندگیت رو پیش بردی رو مقصر یدونم
ولی دوست دارم بدونم که آیا راهی بود که تو بتونی خط چشمت رو رنگی بزنی؟

نه اون مشکیِ ضخیمِ همیشگی.

 

به کشیدن چهره ام ادامه بده.

بذار دستت راهش رو در میان گذشته ایی که مغزت رو ترک کردن، پیدا کنه.

و هروقت فکر کردی "دیگه زمانی نمونده"

دست از کشیدن اون خط بر ندار.

بذار اون خط فردای من و تو رو بهم وصل کنه.

بذار اون خط فردای من و تو رو ترسیم کنه.

حالا، دستات رو رها کن تا به من برسند.

"ما این اجازه رو نداریم"

بذار اون بخش ها رو به خاطر بسپارند و هر وقت نیاز داشتی

یا هروقت مردد بودی، خاطراتِ دست هات به کمکت میان.

دیدی؟

دست ها به خوبی به یاد دارند.

حتی زمانی که من خیلی وقته رفته ام و تو سوخته ایی.

دستات رو رها بذار که به رنگ های نقاشی پناه ببرند

و موقع غروب آفتاب، چهره ی منو نقاشی کنند.

وقتی اونقدر در دنیای ذهنیِ خودت سیر می کنی که فقط وقتی که داری جوراب هات رو در میاری متوجه میشی.

"عه، اینا که لنگه به لنگه اند"

و این اولین بار نیست.

مهم هم نیست.

چون من یک فرد دیوانه هستم.

و جوراب هم فقط یه تیکه پارچه است که وظیفه ش گرم نگه داشتن پاهای یخِ من هستش

و اون تیکه پارچه کارش رو انجام میده. 

لنگه به لنگه هم که باشه.

همونطور که دکتر ایگور به ورونیکا گفت:

از نظر افراد دیوونه کراوات یه تیکه پارچه اس که فقط خفه ت می کنه.

ولی خب، جوراب خفه نمی کنه.

گرم نگه میداره.

بهرحال. مهم نیست.

اون هم فقط یه تیکه پارچه است.

اره.

مهم نیست.

  

وقتی اونقدر در دنیای دیوانه ی ذهنیِ خودت سیر میکنی.