- ۰۲/۰۷/۰۵
- ۰ نظر
من یه قوری ام.
قوری ای که میتونستی باهاش چایی دم کنی یا از نگار های ریز و درشتش لذت ببری.
میتونستی، فقط اگه من نمی شکستم.
من شکستم، هشت روز بعد از خشک شدن سفالم.
منو بهم چسبوندن بدون اینکه درز یا نقطه ایی از نور به درونم نفوذ کنه.
هنوز یه قوری ام.
ولی دیگه دم کردن چایی و یا نقش و نگار هام مفهومی ندارن.
من یه قوری شکسته ام.
من همیشه از جنس سفال نبودم.
من قبلاً از گوشت و استخوان بودم، از گوشت و استخوان واقعی.
حرکت می کردم بدون وابستگی به یه متحرک دیگه.
اما سوختم، جسمم سوخت، روحم سوخت، گوشت و استخوانم سوخت.
خاکستر شدم، یکدست و یکرنگ یه جا ریخته شده بودم.
با آب، مایه حیات، قاتی شدم.
از من یه قوری ساختن.
و حالا برای همیشه روی کانتر آشپزخونه مستقر شدم، به همراه ترس همیشگی شکستنم از سوی ساکنین.
ولی آیا واقعا اونا نمیدونستن که حتی خاکستر بی جان من به اندازه ی خودِ من سسته؟