- ۰۱/۰۹/۲۹
- ۰ نظر
سرم رو برده بودم توی گردنت.
یادته هربار می گفتم "این جا خوده بهشته" و همیشه هم از تکرار کردن دوبارش خندم می گرفت؟
واقعا می گفتم. چون الان اینجا شده جهنم و برای من بهشتی در کار نیست، دیگه نه.
حداقل چشم های همیشه قرمزم اینو میگن.
میدونم، میدونم تو دیگه نیستی. ولی جای تک تک لمس هات هنوز هست. و این چیزیه که منو دیوونه کرده.
چرا خودت نیستی بارون؟ چرا نیستی که این آتیش جهنمی درونم رو خاموش کنی؟