The Suburban

تکه ی هشتم

The Suburban

تکه ی هشتم

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سرم رو برده بودم توی گردنت.

یادته هربار می گفتم "این جا خوده بهشته" و همیشه هم از تکرار کردن دوبارش خندم می گرفت؟

واقعا می گفتم. چون الان اینجا شده جهنم و برای من بهشتی در کار نیست، دیگه نه.

حداقل چشم های همیشه قرمزم اینو میگن.

میدونم، میدونم تو دیگه نیستی. ولی جای تک تک لمس هات هنوز هست. و این چیزیه که منو دیوونه کرده.

چرا خودت نیستی بارون؟ چرا نیستی که این آتیش جهنمی درونم رو خاموش کنی؟

 

 

تایر های سوخته، همه جا

زندگی در خفا

درد پهن شده بر زمین

فراری در کار نیست

ترک های ریز و درشت بر کف ها

درست مثل قلب ها

آب مُرد از تشنگی

اما می خروشد هنوز، اقیانوس بندگی

نورِ کورِ جهانِ ما

سوسو زنان

همراه امید

"شما ها نمرده اید؟"

 

 

همین طور وایساده بودیم، مستقیم روبروی آفتاب.

دست هام رو محکم گرفته بودی، شاید بخاطر سرما؟ نمیدونم، هیچوقت نشد ازت بپرسم.

چرا هیچی نمی گفتی بارون نیمه شبِ من؟ کلماتی که بهشون نیاز داشتی وجود نداشتن؟ یا فکر کردی من نمی تونم از پس سنگینی شون بر بیام؟

چرا جوری به آفتاب خیره شده بودی انگار مال اونی، نه مال من؟

مهم نیست. چون من، نیمه شب همیشیگیه تو، من مال تو هستم.

 

ولی بارون، نمی شد نری؟

"نمیشه تا ابد همینطور تو بغل هم بمونیم؟" وقتی اینو گفتی، منظورت از "ابد" این مدت کم بود؟

نباید میزاشتم بری، باید اونقدر محکم تو بغلم می گرفتمت که استخون بند انگشت هام می شکستن.

اون وقت می موندی نه؟ 

اون وقت تا ابد تو آغوش نیمه شبت می بودی.

 

مسیری در پیش دارم که خودم هم از آن خبر ندارم.

می نویسم و همزمان به پیش می روم.

از روشنایی ها و تاریکی ها.

از مقاومت و فرار ها.

از زندگی کردن ها و مردن ها.

از من ها.