- ۰۱/۰۹/۲۴
- ۰ نظر
همین طور وایساده بودیم، مستقیم روبروی آفتاب.
دست هام رو محکم گرفته بودی، شاید بخاطر سرما؟ نمیدونم، هیچوقت نشد ازت بپرسم.
چرا هیچی نمی گفتی بارون نیمه شبِ من؟ کلماتی که بهشون نیاز داشتی وجود نداشتن؟ یا فکر کردی من نمی تونم از پس سنگینی شون بر بیام؟
چرا جوری به آفتاب خیره شده بودی انگار مال اونی، نه مال من؟
مهم نیست. چون من، نیمه شب همیشیگیه تو، من مال تو هستم.
ولی بارون، نمی شد نری؟
"نمیشه تا ابد همینطور تو بغل هم بمونیم؟" وقتی اینو گفتی، منظورت از "ابد" این مدت کم بود؟
نباید میزاشتم بری، باید اونقدر محکم تو بغلم می گرفتمت که استخون بند انگشت هام می شکستن.
اون وقت می موندی نه؟
اون وقت تا ابد تو آغوش نیمه شبت می بودی.
- ۰۱/۰۹/۲۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.