- ۰۱/۱۰/۲۷
- ۱ نظر
امروز رفتم پیاده روی.
میدونی عوض لذت بردن از منظره ایی که روبروم بود به چه فکر می کردم؟
"به هیچکس نگاه نکن"
"چشمات رو از همه بدزد"
میدونی چرا اینا تو ذهنم هر دقیقه رژه میرفتن بارون من؟
به خاطر این نبود که نخواستم چشم های یکی دیگه منو مسحور کنه، یا باعث بشن تورو فراموش کنم.
همش به این خاطر بود چون میترسیدم اون چشم ها رو ببینم و بفهمم که اونا مال تو نیستن و به جای اینکه رو به جلو برم، قدم هام روبه عقب بردارم.
سخت ترین بخشش این نبود ولی.
میدونی وقتی یکی رو داشته باشی که قلبت، روحت، بدنت و دستات رو بهش تقدیم کردی ولی اون به جاش تصمیم میگیره ترکت کنه چی میشه؟
قلبت چروک میشه، روحت کدر میشه، بدنت یخ میزنه و دستات....خنده داره...دستات مجبورن فقط یکی در میون عقب و جلو برن.
چون تو نیستی که بگیریدشون و بچپونی شون تو جیب پالتوی ضخیم مشکیت....مثل همون پول خورده هایی که متعلق به همون تهِ جیبت ان.
تو فیلمی که امروز دیدم این دیالوگ رو شنیدم:
تضاد دوست داشتن هیچوقت تنفر نبوده. تضاد دوست داشتن، ترک کردنه.
ولی چرا بارون؟کی میای این اشک های تموم نشدنیم رو پاک کنی؟