The Suburban

تکه ی هشتم

The Suburban

تکه ی هشتم

۵ مطلب با موضوع «مخلوقات :: ریز گفته ها» ثبت شده است

من یه قوری ام.

قوری ای که میتونستی باهاش چایی دم کنی یا از نگار های ریز و درشتش لذت ببری.

میتونستی، فقط اگه من نمی شکستم.

من شکستم، هشت روز بعد از خشک شدن سفالم.

منو بهم چسبوندن بدون اینکه درز یا نقطه ایی از نور به درونم نفوذ کنه.

هنوز یه قوری ام.

ولی دیگه دم کردن چایی و یا نقش و نگار هام مفهومی ندارن.

من یه قوری شکسته ام.

من همیشه از جنس سفال نبودم.

من قبلاً از گوشت و استخوان بودم، از گوشت و استخوان واقعی.

حرکت می کردم بدون وابستگی به یه متحرک دیگه.

اما سوختم، جسمم سوخت، روحم سوخت، گوشت و استخوانم سوخت.

خاکستر شدم، یکدست و یکرنگ یه جا ریخته شده بودم.

با آب، مایه حیات، قاتی شدم.

از من یه قوری ساختن.

و حالا برای همیشه روی کانتر آشپزخونه مستقر شدم، به همراه ترس همیشگی شکستنم از سوی ساکنین.

ولی آیا واقعا اونا نمیدونستن که حتی خاکستر بی جان من به اندازه ی خودِ من سسته؟

 

 

 

یه کلمه هم نگو

از این بدترش نکن

نور دیگه چشم هامون رو ترک کرده

و زمان، ما رو به حال خودمون ول کرد

پایین رو نگاه نکن

آتیشی که روشن کردی خاموش شده

جرئت داشته باش و دستم رو بگیر

این ما بودیم که شروعش کردیم و ماییم که باید تمومش کنیم

زیاد بهش فکر نکن، فقط یه قدمه

یه قدم با بالغ شدن فاصله داریم

و بعدش به عنوان گل موردعلاقه ی خودت رشد می کنیم

یا شاید هم اون درختِ سبز بزرگ که تو ذهنم همیشه درحال رشد بوده

همه چیز تو دست های تو هستش

یه قدم جلو یا یه قدم عقب

عزیزم، هردو برات پشیمونی میارن

 

 

برو و ژاکت قهوه ایت رو بیار و تنت کن

وقتشه که همه چیز و همه کس رو پشت سر بذاریم

یادمون بیاریم کی بودیم، و همیشه کنار هم بمونیم

آسمون هم همیشه آبیه، نه ابری نه بارونی، مهم نیست چی بشه

چون ما برای اولین بار انتخاب کردیم که کی باشیم

و ما می تونیم تا ابد اینطوری بمونیم و با خداحافظی های دنیای فانی خداحافظی کنیم

 

ما به عنوان گل موردعلاقه ات از میون خاک رشد می کنیم و به سطح زمین می رسیم

یا همون درخت بزرگ سبز که قبلاً توی خواب هام می دیدم

و تو دیگه مجبور نیستی منو اینطوری ترک کنی

ولی عزیزم، همه ی اینا الان توی دست های تو هستن

همینطور اینکه چطوری تموم بشیم.

 

حرف هایی که من، منِ متحرک باید اون شب بهت می گفتم.

 

به کشیدن چهره ام ادامه بده.

بذار دستت راهش رو در میان گذشته ایی که مغزت رو ترک کردن، پیدا کنه.

و هروقت فکر کردی "دیگه زمانی نمونده"

دست از کشیدن اون خط بر ندار.

بذار اون خط فردای من و تو رو بهم وصل کنه.

بذار اون خط فردای من و تو رو ترسیم کنه.

حالا، دستات رو رها کن تا به من برسند.

"ما این اجازه رو نداریم"

بذار اون بخش ها رو به خاطر بسپارند و هر وقت نیاز داشتی

یا هروقت مردد بودی، خاطراتِ دست هات به کمکت میان.

دیدی؟

دست ها به خوبی به یاد دارند.

حتی زمانی که من خیلی وقته رفته ام و تو سوخته ایی.

دستات رو رها بذار که به رنگ های نقاشی پناه ببرند

و موقع غروب آفتاب، چهره ی منو نقاشی کنند.

تایر های سوخته، همه جا

زندگی در خفا

درد پهن شده بر زمین

فراری در کار نیست

ترک های ریز و درشت بر کف ها

درست مثل قلب ها

آب مُرد از تشنگی

اما می خروشد هنوز، اقیانوس بندگی

نورِ کورِ جهانِ ما

سوسو زنان

همراه امید

"شما ها نمرده اید؟"

 

 

مسیری در پیش دارم که خودم هم از آن خبر ندارم.

می نویسم و همزمان به پیش می روم.

از روشنایی ها و تاریکی ها.

از مقاومت و فرار ها.

از زندگی کردن ها و مردن ها.

از من ها.