The Suburban

تکه ی هشتم

The Suburban

تکه ی هشتم

۹ مطلب با موضوع «برای باران» ثبت شده است

امروز فقط یه خط طلایی تو آسمون بود، بقیه ش ابر های خاکستری و سیاه

قفسه ی سینه م جوری چنگ خورده که گزگز می کنه

کی چنگش زد؟ کسی که هنوز منتظرته، بارون

هیچی کمک نمی کنه، حتی قدم زدن تو جاده ی خاکی و پونزده بار اومدن و رفتن

و نه حتی خیره شدن به درخت توت

بوی خاک خیس خورده میاد

بوی بارون میاد

ولی هر طرف رو که نگاه می کنم تو رو نمی بینم

بارون خودم رو نمی بینم

بارون من دیگه نمی باره

شاخ و برگ های من چطور قراره رشد کنن؟ چطور قراره خشکیده نشن؟ چطور قراره نشکنن و نیفتن رو زمین؟

تا وقتی که اون قدر تو خاک دفن بشن که با تو ملاقات کنن؟

 

این روز ها اون جمله بیشتر تو ذهنم خودش رو به سطح افکارم می رسونه:

"شما از دو جهان کاملا متفاتی اومدین، یکی سیاه و یکی قرمز. به خوبی باهم ترکیب شدین و در کمال تعجب سفید زاده شد، آرامش"

الان من نه سفیدم، نه قرمز و نه سیاه

ذره ای از هر کدوم باقی مونده برام

که ترکیب اونها شده جنگی در شرف آغاز

جنگی بین روح من که مایل به پروازه و تن من که دل از جاذبه نمی کنده حتی با اینکه غرق در گِل شده

جنگی با هزاران اسلحه و تنها یک تلف شده

جنگی که فقط یه بارون به وقت نیمه شب قرار داد صلح رو بر علیه ش بر پا میکنه

اما خیلی وقته که از نیمه شب گذشته و چیزی به سپیده دم نمونده

نور خورشید آتیش گلوله رو می بلعه.

 

 

 

 

چند وقته می گذره؟

از کی دیگه ثانیه ها رو نشمردم؟

قبلاً این صحنه رو تصور کرده بودم. صحنه ایی که مجبور میشم با "خونه" روبرو بشم.

بهت گفتم اگه تو اونجا نباشی هیچوقت قرار نیست "خونه" صداش بزنم؟

اونجا الان فقط یه ساختمونه که چون هیچکس توش زندگی نمی کنه متروکه شده.

ولی ردِ تو هنوز مونده، چون دیوار های اون ساختمون همیشه مرطوبه.

حتی اونا هم نمی تونن رهات کنن.

سخته برام، خیلی سخت.

تو تصوراتم راحت تر بود. حتی دیدن باغچه ی جلوی در هم عذاب آوره.

چرا گل ها پژمرده شدن؟ مگه این چند وقت بارون خوبی نبارید؟

فهمیدم، اینا هم بارونِ همیشیگیه خودشون رو می خوان.

نتونستم حصار باغچه رو باز کنم، زنگ زده بود.

تناقضه، ولی حتی حصار هم در نبود تو، بارون من، زنگ زده.

میدونی اصلا احساس خوشامدگویی نداشتم.

احساس می کردم تک تک اجزای اون ساختمون بهم میگن "از جلوی چشم هامون دور شو"

داشتم خفه می شدم.

دیوار های ساختمون هم همینطور، دارن از حجم اون همه اشک خفه می شن.

یعنی این خونه کی فرو می پاشه؟

بعد من؟ یا قبل از من؟

چند وقتیه سعی می کنم باز برات بنویسم، از همون استعاره ها...

ولی نمی تونم، دیگه نمی تونم استعاره ایی به اون اندازه قوی برای تحمل وزن معنی تو پیدا کنم.

ساده می نویسم " تو رو از دست دادم"

به امید اینکه ساده-

نه، هیچ چیز ساده ایی وجود نداره.

یه کلمه هم نگو

از این بدترش نکن

نور دیگه چشم هامون رو ترک کرده

و زمان، ما رو به حال خودمون ول کرد

پایین رو نگاه نکن

آتیشی که روشن کردی خاموش شده

جرئت داشته باش و دستم رو بگیر

این ما بودیم که شروعش کردیم و ماییم که باید تمومش کنیم

زیاد بهش فکر نکن، فقط یه قدمه

یه قدم با بالغ شدن فاصله داریم

و بعدش به عنوان گل موردعلاقه ی خودت رشد می کنیم

یا شاید هم اون درختِ سبز بزرگ که تو ذهنم همیشه درحال رشد بوده

همه چیز تو دست های تو هستش

یه قدم جلو یا یه قدم عقب

عزیزم، هردو برات پشیمونی میارن

 

 

برو و ژاکت قهوه ایت رو بیار و تنت کن

وقتشه که همه چیز و همه کس رو پشت سر بذاریم

یادمون بیاریم کی بودیم، و همیشه کنار هم بمونیم

آسمون هم همیشه آبیه، نه ابری نه بارونی، مهم نیست چی بشه

چون ما برای اولین بار انتخاب کردیم که کی باشیم

و ما می تونیم تا ابد اینطوری بمونیم و با خداحافظی های دنیای فانی خداحافظی کنیم

 

ما به عنوان گل موردعلاقه ات از میون خاک رشد می کنیم و به سطح زمین می رسیم

یا همون درخت بزرگ سبز که قبلاً توی خواب هام می دیدم

و تو دیگه مجبور نیستی منو اینطوری ترک کنی

ولی عزیزم، همه ی اینا الان توی دست های تو هستن

همینطور اینکه چطوری تموم بشیم.

 

حرف هایی که من، منِ متحرک باید اون شب بهت می گفتم.

دستم جای همیشگیش بود، توی دست تو.

هوا گرم بود، ولی همیشه هوای اطراف دست هامون متعادل بود.

انگاری که بهمون می گن "فقط دست های هم رو بگیرین"

روی جاده ی خاکیِ منتهی به قبرستون.

ولی ما از کنارش گذشتیم، با اینکه ردپا ها ما رو به اونجا می رسوندن.

ولی ما از کنارش گذشتیم درحالیکه من دست هات رو محکم تر از قبل فشار دادم.

چون ما، چون من و تو سعی داشتیم انکارش کنیم

سعی داشتیم تموم شدن مون رو انکار کنیم.

اما حالا هم می تونیم؟

راهی که اون روز ساختیم، به اون درخت توت ختم شد.

همونی که که انگار دو درخت بودن ولی یکی بودن و مایی که انگار دو نفر بودیم ولی یکی بودیم.

زیبا.

و اما توت ها، نه اونقدری رسیده بودن که موقع کندن له بشن و نه اونقدر نرسیده بودن که زیر دندون ترش مزه بشن.

مناسب.

مناسب مثل ما. متعادل مثل ما. میرا مثل ما.

و زمانی که بیش از حد برسن، از روی درخت میفتن، درست مثل ما.

چون شاخه ی درخت فقط تا حدی توان نگه داریشون رو داره، درست مثل دنیای ما.

 

به کشیدن چهره ام ادامه بده.

بذار دستت راهش رو در میان گذشته ایی که مغزت رو ترک کردن، پیدا کنه.

و هروقت فکر کردی "دیگه زمانی نمونده"

دست از کشیدن اون خط بر ندار.

بذار اون خط فردای من و تو رو بهم وصل کنه.

بذار اون خط فردای من و تو رو ترسیم کنه.

حالا، دستات رو رها کن تا به من برسند.

"ما این اجازه رو نداریم"

بذار اون بخش ها رو به خاطر بسپارند و هر وقت نیاز داشتی

یا هروقت مردد بودی، خاطراتِ دست هات به کمکت میان.

دیدی؟

دست ها به خوبی به یاد دارند.

حتی زمانی که من خیلی وقته رفته ام و تو سوخته ایی.

دستات رو رها بذار که به رنگ های نقاشی پناه ببرند

و موقع غروب آفتاب، چهره ی منو نقاشی کنند.

+ چرا بارون؟ 

- منظورت چیه؟

+ بین این همه چیزی که می تونستم باشم چرا بارونِ تو شدم؟

- یادت نمیاد؟ 

+ نمیدونم باید چی رو یادم بیاد.

- تو اون مکانِ مقدس، تو اون لحظه و تو اون نیمه شبه مقدسِ ما بارون شد. همین طوری اومد. بدون هیچ خبری. مثل خودت. و موندگار شد.

+ بارون نمی تونه بره؟

- به همون جایی که ازش اومده؟ نه نمی تونه بره.

+ پس یعنی همیشه یه جا می مونه نه؟

- قطره های بارون تو زمان مرگ شون دو راه دارن. راه اول: بخار میشن و میرن همونجایی که ازش اومدن تا بتونن یه جای دیگه سقوط کنن که البته این برای کساییه که احساس متعلق بودن نمی کردن. 

+ و راه دوم؟

- ادامه دادن به سقوط. تو اعماق زمین اونقدر فرو میرن که فقط به زمین دورشون فکر می کنن. همونجا هم میمیرن. البته تا وقتی زندن به همه چی زندگی می بخشن.

+ فکر کنم من دارم از شدت سقوط تو اعماق عقلم رو از دست میدم.

- دوستت دارم.

+ تا ابد.

 

 

امروز رفتم پیاده روی. 

میدونی عوض لذت بردن از منظره ایی که روبروم بود به چه فکر می کردم؟

"به هیچکس نگاه نکن" 

"چشمات رو از همه بدزد"

میدونی چرا اینا تو ذهنم هر دقیقه رژه میرفتن بارون من؟

به خاطر این نبود که نخواستم چشم های یکی دیگه منو مسحور کنه، یا باعث بشن تورو فراموش کنم.

همش به این خاطر بود چون میترسیدم اون چشم ها رو ببینم و بفهمم که اونا مال تو نیستن و به جای اینکه رو به جلو برم، قدم هام روبه عقب بردارم.

سخت ترین بخشش این نبود ولی.

میدونی وقتی یکی رو داشته باشی که قلبت، روحت، بدنت و دستات رو بهش تقدیم کردی ولی اون به جاش تصمیم میگیره ترکت کنه چی میشه؟

قلبت چروک میشه، روحت کدر میشه، بدنت یخ میزنه و دستات....خنده داره...دستات مجبورن فقط یکی در میون عقب و جلو برن.

چون تو نیستی که بگیریدشون و بچپونی شون تو جیب پالتوی ضخیم مشکیت....مثل همون پول خورده هایی که متعلق به همون تهِ جیبت ان.

 

تو فیلمی که امروز دیدم این دیالوگ رو شنیدم:

 

تضاد دوست داشتن هیچوقت تنفر نبوده. تضاد دوست داشتن، ترک کردنه.

 

ولی چرا بارون؟کی میای این اشک های تموم نشدنیم رو پاک کنی؟

سرم رو برده بودم توی گردنت.

یادته هربار می گفتم "این جا خوده بهشته" و همیشه هم از تکرار کردن دوبارش خندم می گرفت؟

واقعا می گفتم. چون الان اینجا شده جهنم و برای من بهشتی در کار نیست، دیگه نه.

حداقل چشم های همیشه قرمزم اینو میگن.

میدونم، میدونم تو دیگه نیستی. ولی جای تک تک لمس هات هنوز هست. و این چیزیه که منو دیوونه کرده.

چرا خودت نیستی بارون؟ چرا نیستی که این آتیش جهنمی درونم رو خاموش کنی؟

 

 

همین طور وایساده بودیم، مستقیم روبروی آفتاب.

دست هام رو محکم گرفته بودی، شاید بخاطر سرما؟ نمیدونم، هیچوقت نشد ازت بپرسم.

چرا هیچی نمی گفتی بارون نیمه شبِ من؟ کلماتی که بهشون نیاز داشتی وجود نداشتن؟ یا فکر کردی من نمی تونم از پس سنگینی شون بر بیام؟

چرا جوری به آفتاب خیره شده بودی انگار مال اونی، نه مال من؟

مهم نیست. چون من، نیمه شب همیشیگیه تو، من مال تو هستم.

 

ولی بارون، نمی شد نری؟

"نمیشه تا ابد همینطور تو بغل هم بمونیم؟" وقتی اینو گفتی، منظورت از "ابد" این مدت کم بود؟

نباید میزاشتم بری، باید اونقدر محکم تو بغلم می گرفتمت که استخون بند انگشت هام می شکستن.

اون وقت می موندی نه؟ 

اون وقت تا ابد تو آغوش نیمه شبت می بودی.