The Suburban

تکه ی هشتم

The Suburban

تکه ی هشتم

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

امروز فقط یه خط طلایی تو آسمون بود، بقیه ش ابر های خاکستری و سیاه

قفسه ی سینه م جوری چنگ خورده که گزگز می کنه

کی چنگش زد؟ کسی که هنوز منتظرته، بارون

هیچی کمک نمی کنه، حتی قدم زدن تو جاده ی خاکی و پونزده بار اومدن و رفتن

و نه حتی خیره شدن به درخت توت

بوی خاک خیس خورده میاد

بوی بارون میاد

ولی هر طرف رو که نگاه می کنم تو رو نمی بینم

بارون خودم رو نمی بینم

بارون من دیگه نمی باره

شاخ و برگ های من چطور قراره رشد کنن؟ چطور قراره خشکیده نشن؟ چطور قراره نشکنن و نیفتن رو زمین؟

تا وقتی که اون قدر تو خاک دفن بشن که با تو ملاقات کنن؟

 

این روز ها اون جمله بیشتر تو ذهنم خودش رو به سطح افکارم می رسونه:

"شما از دو جهان کاملا متفاتی اومدین، یکی سیاه و یکی قرمز. به خوبی باهم ترکیب شدین و در کمال تعجب سفید زاده شد، آرامش"

الان من نه سفیدم، نه قرمز و نه سیاه

ذره ای از هر کدوم باقی مونده برام

که ترکیب اونها شده جنگی در شرف آغاز

جنگی بین روح من که مایل به پروازه و تن من که دل از جاذبه نمی کنده حتی با اینکه غرق در گِل شده

جنگی با هزاران اسلحه و تنها یک تلف شده

جنگی که فقط یه بارون به وقت نیمه شب قرار داد صلح رو بر علیه ش بر پا میکنه

اما خیلی وقته که از نیمه شب گذشته و چیزی به سپیده دم نمونده

نور خورشید آتیش گلوله رو می بلعه.

 

 

 

 

من یه قوری ام.

قوری ای که میتونستی باهاش چایی دم کنی یا از نگار های ریز و درشتش لذت ببری.

میتونستی، فقط اگه من نمی شکستم.

من شکستم، هشت روز بعد از خشک شدن سفالم.

منو بهم چسبوندن بدون اینکه درز یا نقطه ایی از نور به درونم نفوذ کنه.

هنوز یه قوری ام.

ولی دیگه دم کردن چایی و یا نقش و نگار هام مفهومی ندارن.

من یه قوری شکسته ام.

من همیشه از جنس سفال نبودم.

من قبلاً از گوشت و استخوان بودم، از گوشت و استخوان واقعی.

حرکت می کردم بدون وابستگی به یه متحرک دیگه.

اما سوختم، جسمم سوخت، روحم سوخت، گوشت و استخوانم سوخت.

خاکستر شدم، یکدست و یکرنگ یه جا ریخته شده بودم.

با آب، مایه حیات، قاتی شدم.

از من یه قوری ساختن.

و حالا برای همیشه روی کانتر آشپزخونه مستقر شدم، به همراه ترس همیشگی شکستنم از سوی ساکنین.

ولی آیا واقعا اونا نمیدونستن که حتی خاکستر بی جان من به اندازه ی خودِ من سسته؟