- ۰۳/۰۲/۱۶
- ۱ نظر
امروز باد رو تو دست هام گرفتم
ازش پرسیدم "میتونی اون پَر روی زمین رو بلند کنی؟"
بلندش کرد.
آرزو کردم که ایکاش این کار رو نمیکرد.
مثل همیشه...
چون هیچوقت با اشاره کردنم، آسمان رعدوبرق نمیزد
هیچوقت با باز کردن آغوشم، دریا موج بزرگی راه نمیانداخت
چرا حالا که بیشتر از همیشه ترکشدهم؟
چرا قبل از این نه؟
چرا حالا که به همهچیزِ این نیستی عادت کردم؟
من اهل اینجا نیستم
اهل قلهی کوه ها هم نیستم
اهل جنگل های بارانی هم نیستم
اهل دریا ها هم نیستم
من اهل خاکستر و آهن و تایر های سوختهم
اهل لکه های جوهر های بیکیفیتم
من اهل نامه های بی مقصدم
من اهل زندگی و خدا نیستم
من اهل مرگ و مرگم.